امیرمحمدامیرمحمد، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 22 روز سن داره

شازده کوچولو ما

اولین ها!

اولین دست نوشته ات! که نوشتی "بابا".  موقعی که داشتی مینوشتی با صدای کشیده میخوندی بااااااا بااااااا، وقتی هم بهت میگم چی نوشتی میخونی "بابا". البته فقط خودت بلدی دست خطتو بخونی! رمزیه! (پ.ن: پشت برگه ی ترجمه من ! )     وقتی برای اولین بار در تاریخ 91/4/6 موفق شدی از فایل پلاستیکی آشپزخونه بالا بری تا به مایع ظرفشویی برسی!     اولین نقاشی روی صورت خودت! (با مداد ابروی من!) رضایت مندی از نتیجه کار!     اولین بُرجهای ساخت دست خودت!      اولین عینک آفتابیت!  البته فقط در حد گرفتن  1  عکس تحملشو ...
8 تير 1391

سفرنامه شیراز!

 رفتیم شیراز و برگشتیم جاتون خالی خیلی خوش گذشت... ما حافظیه،سعدیه، باغ ارم، تخت جمشید، آرامگاه کوروش، نارنجستان قوام، خانه زینت السلطنه و...  نرفتیم! راستش من همه ی اینارو چند بار رفته بودم و هدف ما از این سفر بیشتر دیدن خاله نوشین و دوستهای شیرازیمون بود. هوا هم اونقدر گرم بود که ترجیح میدادم کمتر "تو"رو بیرون ببرم که خدای نکرده مریض نشی. آشنایی ما با خونواده عمو سیاوش (در شیراز) برمیگرده به 40سال پیش! وقتی پدر جونت (پدرمن) و عموسیاوش توی دانشگاه رازی کرمانشاه با هم همکلاس و دوست میشن. و این ارتباط کم کم گسترده تر میشه و تا امروز ادامه پیدا میکنه.  البته ما مهمون خواهر عمو سیاوش (مهدخت جون، ع...
1 تير 1391

16 ماهگی!

   1 15 ماه پُر از اتفاقهای خوب گذشت..خدارو شکر...   از ماه پیش به اصرار مادرجون و تلاشهای خاله نرگس بازهم مشغول به کار توی آموزشگاه زبان شدم. از وقتی باردار شدم و "تو" به دنیا اومدی دیگه کار بیرون از خونه رو تعطیل کرده بودم. چند وقتی بود که شروع کرده بودم به کار ترجمه (متون انگلیسی). خیلی هم راضی بودم ولی مادر جون اصرار داشت که بیرون از خونه هم کار کنم. وقتی "تو"رو بهونه کردم و گفتم نمیخوام امیرمحمد اذیت بشه، مشتاقانه قبول زحمت فرمودن و با آغوش باز از "تو" استقبال کردن. خاله نرگس هم خیلی سریع توی آموزشگاهی که خودش تدریس میکرد برام چند تا کلاس جور کرد و منو توی عمل انجام شده گذاشتن. خوشبختانه کلاسهای صبح از...
21 خرداد 1391

دست نوشته ای برای پدر!

بابای خوبم، که تازه یاد گرفتم وقتی باهات کار دارم به جای اََََ اَ اَ ، اسمتو  صدا بزنم.   بابت تمام زحمتهایی که پابه پای مامانم برای من میکشی ازت ممنونم. ممنون که حتی وقتی بعد از 8 ساعت کار(گاهی بیشتر) توی بانک، خسته به خونه برمیگردی باز با خنده به ما سلام میکنی و با حوصله با من بازی میکنی.(عکس زیر) ر و ز ت   مبا ر ک دوستت دارم، همیشه کنارمون بمون. ...
16 خرداد 1391

روز مادر!

روز مادرو به همه ی مادرای عزیز از جمله مامان خودم، مادر شوهرم و مامان بزرگ خودم و شوهرم تبریک میگم. ایشالله سالهای سال سایه شون روی سر ِ ما باشه. امروز تصمیم گرفتم به مناسبت روز مادر یه عکس از مامانم(مامان بزرگت!)  اینجا بذارم تا اینجوری از بابت همه ی زحمتهایی که برای من و "تو" میکشه ازش تشکر کنم. و بگم مامان خوبم خیلی دوستت داریم...       ...
5 خرداد 1391

14 ماهگی!

  این روزا خیلی تنبل شدم نمیدونم شاید به خاطر آب و هوای بهاری و گاها ابری و عمدتا خاکیه!  این مدت که نیومدم یه عالمه اتفاق افتاده. اول از همه اینکه 2 هفته پیش پات خورد به در قابلمه و سوخت.  البته قابلمه روی گاز بود و "تو" توی بغل من!  ولی همونجا هم اونقدر خودتو پیچ و تاب دادی که پات خورد به در قابلمه. هرچند خیلی سطحی بود ولی خیلی اذیت شدی هنوزم جاش کاملا خوب نشده. از چند وقت پیش همه بهم میگفتن کم کم غذاهاتو از حالت میکس شده خارج کنم و عادتت بدم به غذاهای سفت تر که تمرین جویدن کنی . توی این فکر بودم که چطوری این کارو شروع کنم که................ یکشنبه 20ام فروردین از خواب پاشدی. طبق معمول هر روز دست و ص...
22 ارديبهشت 1391

اندرحواشی تولد!

        اتفاقاتی که قبل و بعد از تولدت افتاد از خود تولد هم جالب تر بود!! دلم نیومد ساده ازشون بگذرم و چیزی درموردشون ننویسم...   درست روز تولدت دندون شماره 2 سمت راست پایین و دندون پیش سمت راس بالا با هم جوونه زد وهمین دلیلی بر کلافه بودن "تو" روز تولدت شد. روز تولدت 3 تا دندون کامل و 2 تا دندون نصفه داشتی.بعد از چند روز دندون شماره 2 سمت چپ پایین هم شروع کرد به دراومدن. هنوز این دندونا کامل در نیومده بودن که دندون نیش سمت چپ بالا هم جوونه زد. بعد از 2 تا دندون پیش پایین این سخت ترین دندونی بود که تا حالا درآوردی. البته خداروشکر بعد از تولدت بود چون خیلی اذیت شدی. عوضش الان 7 تا دندون داری! رو...
22 ارديبهشت 1391