امیرمحمدامیرمحمد، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 8 روز سن داره

شازده کوچولو ما

سفرنامه شیراز!

1391/4/1 13:06
نویسنده : مامان نیلوفر
546 بازدید
اشتراک گذاری

 رفتیم شیراز و برگشتیم

جاتون خالی خیلی خوش گذشت...

ما حافظیه،سعدیه، باغ ارم، تخت جمشید، آرامگاه کوروش، نارنجستان قوام، خانه زینت السلطنه و... نرفتیم!

راستش من همه ی اینارو چند بار رفته بودم و هدف ما از این سفر بیشتر دیدن خاله نوشین و دوستهای شیرازیمون بود. هوا هم اونقدر گرم بود که ترجیح میدادم کمتر "تو"رو بیرون ببرم که خدای نکرده مریض نشی.

آشنایی ما با خونواده عمو سیاوش (در شیراز) برمیگرده به 40سال پیش! وقتی پدر جونت (پدرمن) و عموسیاوش توی دانشگاه رازی کرمانشاه با هم همکلاس و دوست میشن. و این ارتباط کم کم گسترده تر میشه و تا امروز ادامه پیدا میکنه. 

البته ما مهمون خواهر عمو سیاوش (مهدخت جون، عباس آقا و پسرشون دایی پدرام ) بودیم. خونواده عمو سیاوش خیلی مهربون و مهمان نوازن و همیشه به ما لطف دارن. همین ها باعث میشه در کنارشون خیلی به ما خوش بگذره.

خاله نوشین خبر نداشت که قراره من و "تو" هم همراه خاله نرگس و مادر جون بریم برا همین از دیدنت خیلی ذوق زده شد. 

تا روز سوم همه چیز خوب بود و داشت حسابی بهت خوش میگذشت تا اینکه روز سوم با خاله نرگس رفتی بیرون و با دیدن یه آقایی با "موهای فرفری" یاد بابا شهرامت افتادی و از اون روز دلتنگی و بهانه گیری شروع شد....

روز پنجم (پنجشنبه و جمعه) رفتیم فسا خونه ی خواهر دیگه ی عمو سیاوش ، مهوش خانم. یه خونه ویلایی بزرگ با یه حیاط بزرگ پُرگل. اون دو روز خیلی بهت خوش گذشت. خاله مهوش، شوهرش کریم آقا،مهدی، مهسای عزیز وهمسرش آقا احسان خیلی دوستت داشتن. کلی اسباب بازی بهت دادن و به نوبت باهات بازی میکردن. هرروز از صبح تا شب توی حیاط بازی و البته آب بازی میکردی. اونقدر به گلهای حیاتشون آب دادی که فکر کنم بیچاره ها خفه شدن. اون دوروز اونقدر دورت شلوغ بود که کمتر یاد بابات میافتادی ولی به محض برگشتن به شیراز دوباره فیلت یاد هندستون کرد و 2 روز آخر قبل از برگشتنمون خیلی کلافه شدی.

شیراز که بودیم یک سره توی خونه راه میرفتی و اَبا اَبا میکردی (عباس آقا رو صدا میکردی)! از وقتی برگشتیم تمام مردها شدن "اَبا" . 

از صبح ساعت 7:30 که بیداری میشدی یه سر با خودت حرف میزدی . مجبور بودم ببرمت توی حیاط یا کوچه تا بقیه یه کم بیشتر بخوابن. خلاصه همه از دست سحرخیزیِ "تو" شاکی بودن.

توی هواپیما هم اونقدر ورجه وورجه کردی و از سرو کول من بالا رفتی که 10 دقیقه قبل از رسیدن خوابت برد و موفق نشدی در بدو ورود باباتو که توی فرودگاه انتظارمونو میکشید ببینی. البته خیلی زود بیدار شدی و با دیدن بابات کلی ذوق کردی و تا شب از بغلش پایین نیومدی.

 

مادر جون پیش خاله نوشین موند و ما همراه خاله نرگس برگشتیم. مسافرت خوبی بود. تو هم خیلی پسر خوبی بودی و برخلاف تصورم اصلا اذیت نکردی. 

تابستون هم از راه رسید. این دومین تابستون زندگیته. با گرمتر شدن هوا هرروز بساط آب بازی به راهه. تا روزی چند ساعت من و باباتو مجبور نکنی توی حیاط (که حالا خوب میدونی چیه و چطوری باید بری اونجا!) باهات آب بازی کنیم ول کن نیستی. بعد از اینکه به همه ی گلها آب دادی و خودتم مثل موش آب کشیده شدی بازم باید به زور ببرمت توی خونه.

توی یه سایت نماد ماههای سالو دیدم و خیلی ازشون خوشم اومد. تصمیم گرفتم از این به بعد پای نوشته هر ماه نماد اون ماه هم بذارم. مثل یه تمبر یا یه مهر . به نظرم جالب میشه!چرا که نه؟!!

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)