16.5 سال مونده به 18+ سالگی!
میگه ماما آبا اَمو. میگم مامان جون بریم خونه ی آقا جون پیش عمو علی؟ دوباره میگه ماما آبا اَمو (این بار یه کم عصبانی)! میگم زنگ بزنم خونه آقا جون با عمو صحبت کنی؟ با عصبانیت انگشتشو نشون میده میگه ماما آبا اَمو. من که تازه فهمیدم میگم آقا خرگوشه رو بذارم روی انگشتت؟ با لبخندی که تحویلم میده میدونم که این بار منظورشو درست فهمیدم میرم عروسک انگشتیشو میارم میذارم روی انگشتش.
سمت راستی آپو (همون هاپو ) و سمت چپی آبا (همون آقا خرگوشه)!!!
میگم آقا خرگوشه آقا سگه رو بوس کنه. خودش بوسش میکنه...
میگم نه مامان جون اونا همدیگرو بوس کنن....
عاشق این صندلی متحرکه. تنها جاییکه 2 دقیقه میشینه همینجاست!
دستاشو میاره بالا میگه ماما بابا. میگم بیای بغلم بریم پیش بابا؟ با عصبانیت میگه بابا! آها مامان جون یعنی بذارمت "بالا"روی میز؟؟!!!!
میگه بابابا!!!! یعنی بابا بریم پارک. البته جدیدیا پارک شده "پا" .کمک خیلی بزرگیه!
10 تا کلمه بلده همه ی جمله هارو باهاشون میگه و یه مامان هاج و واج میمونه که باید برای این جمله های شبیه هم ترجمه های متفاوت ارائه بده.
اونقدر هرجا یه تشت آب یا حتی یه ذره آب که روی زمین جمع شده بود دید پرید توش که من و پدرشو براین داشت که یه استخر خونگی براش بخریم که شاید سیراب بشه.
دل نوشته های مامان نیلوفر برای امیرمحمد وقتی 18 ساله شد:
18 ماه کنارهم گذروندیم. پر از روزهایی که بیشترش به خاطر حضور شیرین "تو" شیرین بود.
اولین دندونی که درآوردی. اولین باری که سینه خیز رفتی. اولین قدمهایی که مستقل برداشتی و اولین کلمه ای که گفتی یه دنیا شادی توی خون ی ما آورد.
البته لحظه های سخت هم زیاد داشتیم مثل وقتهایی که نوزاد بودی و موقع شیر خوردن شیر پرت میشد توی گلوت و نفست میگرفت و من کلی گریه میکردم. یا روزی که ختنه شدی و من اونقدر گریه کردم که نزدیک بود بیهوش بشم. یا اون شبی که توی خواب با سر از روی تخت افتادی و من و بابات تا صبح بیدار موندیمو گریه کردیم(باوجوداینکه زنگ زدیم به اورژانس و اونا گفتن ارتفاع نیم متر خطری نداره و از روی علائمی که پرسیدن گفتن مشکلی نیست ولی ما بازم نگران بودیم). یا وقتی از پله افتادی یا اون روزی که پات خورد به قابلمه و سوخت و...
همه ی اون روزا گذشت و من خدارو شکر میکنم که "تو" حالا اونقدر بزرگ شدی که حرفهای منو میفهمی. با من حرف میزنی حتی اگه با همون 10 کلمه ای باشه که بلدی. وقتی از بیرون میام با دیدنم خنده روی لبات میاد و میپری توی بغلم و تا چند دقیقه محکم بهم میچسبی. وقتی اومدنم دیر میشه گوشی تلفنو میدی به مادر جون و میگی ماما. یعنی به مامانم زنگ بزن. اونوقت به من زنگ میزنی و پشت تلفن فقط پشت سر هم میگی ماما ماما ماما... بعضی روزها که حسابی شیطنتت گل میکنه و منو کلافه میکنی و این مامان کم حوصله سرت داد میزنه شب وقتی میخوابی میخوام از عذاب وجدان بمیرم. آروم میبوسمت و ازت معذرت خواهی میکنم که اون روز مامان خوبی نبودم و یادم رفته "تو" فقط 18 ماهته نه 18 سالت...
میدونم از این روزهای تلخ و شیرین کنار هم زیاد خواهیم داشت .همه ی اینارو گفتم تا بدونی من و بابات بیشتر از هرچیزی توی این دنیا دوستت داریم و بهترینهارو برات آرزو میکنیم و همه ی تلاشمونو میکنیم تا "تو" به همه ی آرزوهات برسی.
ودر پایان مروارید شانزدهم (آسیای کوچک فک بالا سمت راست) هم خودنمایی فرمودن و الان دو ردیف 8تایی دندون کامل داره که موقع خندیدن نمایان میشن.
وبدین شکل پرونده ی 18 ماهگی هم بسته شد رفت پی کارش...
اینو تازه پیدا کردم. هیچ ربطی هم به مطالب این صفحه نداره!
برچسبها: مرواریدهای شیری, دلنوشته, تابستان